شازده کوچولو خميازه کشيد. از اين که تماشای آفتاب غروب از کيسهاش رفته بود تاسف میخورد. از آن گذشته دلش هم کمی گرفته بود. اين بود که به پادشاه گفت:
-من ديگر اينجا کاری ندارم. میخواهم بروم.
شاه که دلش برای داشتن يک رعيت غنج میزد گفت:
-نرو! نرو! وزيرت میکنيم.
-وزيرِ چی؟
-وزيرِ دادگستری!
-آخر اين جا کسی نيست که محاکمه بشود.
پادشاه گفت: -معلوم نيست. ما که هنوز گشتی دور قلمرومان نزدهايم. خيلی پير شدهايم، برای کالسکه جا نداريم. پيادهروی هم خستهمان میکند.
شازده کوچولو که خم شدهبود تا نگاهی هم به آن طرف اخترک بيندازد گفت: -بَه! من نگاه کردهام، آن طرف هم ديارالبشری نيست.
پادشاه بهاش جواب داد: -خب، پس خودت را محاکمه کن. اين کار مشکلتر هم هست. محاکمه کردن خود از محاکمهکردن ديگران خيلی مشکل تر است. اگر توانستی در مورد خودت قضاوت درستی بکنی معلوم میشود يک حکيم تمام عياری.
شازده کوچولو گفت: -من هر جا باشم میتوانم خودم را محاکمه کنم، چه احتياجی است اين جا بمانم؟
پادشاه گفت: -هوم! هوم! فکر میکنيم يک جايی تو اخترک ما يک موش پير هست. صدايش را شب ها میشنويم. میتوانی او را به محاکمه بکشی و گاهگاهی هم به اعدام محکومش کنی. در اين صورت زندگی او به عدالت تو بستگی پيدا میکند.
گيرم تو هر دفعه عفوش میکنی تا هميشه زير چاقو داشته باشيش. آخر يکی بيشتر نيست که....